مورچه اى بر صفحه كاغذى مى رفت . از نقشها و خط هایى كه بر آن بود، حیرت كرد . آیا این نقشها را، كاغذ خود آفریده است یا از جایى دیگر است؟ در این اندیشه بود كه ناگاه قلمى بر كاغذ فرود آمد و نقشى دیگر گذاشت . مورچه دانست كه این خط و خال از قلم است نه از كاغذ .
نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقت آشكار شد . گفتند: كدام حقیقت؟ گفت : بر من كشف شد كه كاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه هست از گردش قلم است . ما چون سر به زیر داریم، فقط صفحه مى بینیم؛ اگر سر برداریم و به بالا بنگریم، قلمى روان خواهیم دید كه مى چرخد و نقش و نگار مى آفریند .
در میان مورچگان، یكى خندید . سبب را پرسیدند . گفت: این كشف بزرگ را من نیز كرده بودم؛ لیك پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم كه آن قلم نیز، اسیر دستى است كه او را مى چرخاند و به هر سوى مى گرداند . انصاف بده كه كشف من، عظیمتر و شگفتتر است .
همگان اقرار دادند به بزرگى كشف وى . او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند. چه، تاكنون مى پنداشتند كه نقش از كاغذ است و اكنون علم یافتند كه آفریدگار نقشها، نه كاغذ و نه قلم است؛ بلكه آن دو خود اسیر دیگرى اند .
این بار، مورى دیگر گریست . موران، سبب گریه اش را پرسیدند . گفت: عمرى بر ما گذشت تا دانستیم نقش را قلم مى زند نه كاغذ . اكنون بر ما معلوم شد كه قلم نیز اسیر است، نه امیر . ندانم كه آیا آن امیرى كه قلم را مى گرداند، به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگرى است و این اسیران، كى به امیرى مى رسند كه او را امیر نیست؟